
محرم...
این ماه یه حال
و هوای خاصی بهم دست میده، نمیدونم چه رازیه...
دلم میخواس یه
فضایی باشه بتونم خودمو غرق کنم، هرسال وقتی این ماه از راه میرسه انگار یه مصیبت
تازه بهم وارد میشه، هرسال بیشتر از سال قبل.
فکرشو بکن فک
میکنی پر از غمی ولی وقتی این ماه از راه میرسه یه غم بزرگ روی تموم غم های وجودت
سایه میاندازه، غمی که سایه ش هم به وسعت بزرگیش سنگینه.
این روزها زود
هوا تاریک و تیره میشه، از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ، همه جا تاریکه، دلم میخواد
لباس مشکیمو بپوشم و برم تو سیاهی ها و تاریکی های این شهر قدم بزنم،طوری که قسمتی
از تاریکی بشم و اون سیاهی رو کامل درک کنم.
چه سکوتی این
شهر رو فراگرفته، تنها صدایی که به گوشم میرسه صدای قدم هایی هس که بر می دارم.
دلیل این همه سکوت چیه؟؟؟
این شهر چقدر
نا آشناست ، چقدر ظلمات اینجا رو فراگرفته. تو تاریکی یه سکو به نظر میرسه ،روی سکو مینشینم واطرافمو نگاه
میکنم ، دیهنبال یه
نشونی آشنا میگردم ولی پیدا نمیکنم، همه چیز واسم غریبه ، آره... من تو این شهر
غریبم...
یه حس سنگینی
بهم دس میده ، حس خوبی نیس. نا خود آگاه نظرم به طرف آسمون جذب میشه ، به طرف نور
ماه و ستاره ها ، آسمون روشن تر به نظر میرسه ، احساس میکنم واسم آشناست.
یه خرده آروم
تر میشم،خیلی وقت بود به آسمون نگاه نکرده بودم، یادم میاد قبلآ هم با نگاه به
آسمون آروم میشدم.
خیلی وقته خودم
رو از نگاه به آسمون محروم کرده بودم. چرا؟ نمیتونم دلیلشو پیدا کنم ، ذهنم درگیر
چه چیزهایی بوده، نمیتونم به جواب برسم.
همینطور به
آسمون نگاه میکنم ، یاد دوران نوجوونیم میوفتم ، وقتی محرم از راه میرسید لباس
مشکی میپوشیدمو با دوستام میرفتم هیئت و عزاداری میکردیم ، آخرشب که میشد میرفتیم
خونه بابابزرگم ، بابابزرگم نذر داشت که هر سال شب عاشورا حلیم بپزه و بین مردم و
عزادارها پخش کنه ، بیشتر فامیل خونه بابابزرگم جمع میشدن که کمک کنن و تو ثواب
این نذر شریک باشن. یادمه آخر شب، همین موقع که میشد با بچه های فامیل که همسن
خودم بودن میرفتیم پشت بوم میخوابیدیم که نزدیک صبح بیدار شیم وبریم واسه کمک. بچه
ها میخوابیدن ولی من خوابم نمیبرد، مث حالا به آسمون نگاه میکردم و از دیدن ماه و
ستاره ها لذت میبردم.
به خودم میام ،
نگاهمو از آسمون میگیرم و دوباره به شهر نگاه میکنم ، چی شد که به این شهر غریب
اومدم ، چی شد که خودمو اسیر این شهر کردم؟؟؟
غرق فکر شده بودم که گوشیم لرزید یه اس واسم اومده
بود ، با بی حوصلگی گوشیم رو برداشتم و اس ام اس رو باز کرئم ، مضمونش این بود (
آخرین و جدید ترین مدل مو،رنگ ،مش ،دیزاین ناخن ، گریم ،میک آپ عروس ،تاتو و... را
فقط پشت دسته های عزاداری ببینید!!!)
اس ام اس طنز
بود ولی نمیدونم چرا خندم نگرفت ، باید واسه این اس ام اس گریه کرد نه خنده. یاد
وضع دسته های عزاداری در سال های اخیر افتادم. درست بود ،خیلی ها به دسته های
عزاداری میان ولی نه واسه عزاداری امام حسین ع .
منم بخاطر همین
موضوع هرسال هیئت رو به دسته های تو خیابون ترجیح میدادم ، هیئت مکانی بود که توش
تزویر ، ریا ، خودنمایی ، و تفریح جایی نداشت ، لامپ ها و چراغ ها خاموش بودو
هرکس تو تاریکی محض خالصانه عزاداری میکرد و اشک میریخت.
وقتی از هیئت
بیرون میومدم تو خیابون با دسته ی عزا داری مواجه میشدم. چندتا جوون رو میدیدم که
با لباس های اندامی مشکی و یقه های باز و موهای اتو کشیده و چسب مو زده و رنگهای
سفید وکرمی که به چند تار موی جلوی سرشون زده بودن ، صف کشیده بودن و زنجیر میزدن.
ولی نگاهشون به یه جای دیگه دوخته شده بود،
نگاهشونر دنبال کردم ، جندتا دختر اون طرفتر با لباس های تنگ و بدن نما و شالی
نازک که فقط مقدار کمی از موهای مش شده شونو میپوشوند و باصورتی آرایش کرده و نگاه
های شیطنت آمیز به همون پسرها ، ایستاده
بودن و کاهی یواشکی میخندیدن!!!
نگاهمو ازشون
گرفتم و به وسط دسته چشم دوختم. یه جوون با لباس های اسپرت مشکی و موهای سیخ شده
میکروفن دستش بود و نوحه میخوند ولی نوحش بیشتر ریتم آهنگ های اونور آبی رو داشت
،ریتمی که میخوند بیشتر خوراک رقص بود!!!
تو دلم گفتم
خدایا اینا نمیدونن واسه عزاداری کی اینجا جمع شدن؟مگه اینها انسان نیستن ، مهر
ومروت ندادن ، مگه دل ندارن که با شنیدن اسم امام حسین دلشون آتیش بگیره!!! حداقل
همین شبها به احترام خون امام حسین ع حرمت نگه دارین بی مروت ها...
دلم آتیشه واسه
مظلومیت امام حسین ، واسه خون گریه کردن امام زمان بخاطر ما شیعه ها...
به خودم اومدم
دباره به خیابون های خلوت شهر چشم دوختم. حالا که فک میکنم این سکوت رو به نوحه
اون جوون و خیابون های خلوت این شهر رو به خیابون های شهر خودم ترجیح میدم.فک
میکنم امام حسین ع هم اینجوری راضی تره