سرآغاز...

به نام سر فصل همه نامه ها

چه آنهایی که نوشته شدند، چه آنهایی که سپید ماندند تا کاغذها سیاه نشوند

سلام.  به همه شما دوستان خوبم که لطف داشتین و به وبلاگ خودتون اومدین خیر مقدم عرض میکنم.

هدف از ساختن این وبلاگ گفتن یه سری حقایق تلخه، حقایقی که شبیه زخمه، شبیه درده، حقایقی که گاهی از بازگو کردنشون فرار میکنیم یا اینکه نمیتونیم به راحتی درد ودل کنیم.

غریبه آشنا می خواد درد ودل کنه، با اونهایی که میدونه مث خودش زخم خورده ان، بغض دارن، بغض های سنگینی که گاهی کمر آدم رو میشکونه.امیدوارم دلنوشته های غریبه آشنا مرحمی باشه واسه زخم های شما.

مـحض خنـــــــــده

یه مدت بدجوری دپرس بودم.

روزها کسل و خسته ، شب ها هم با اینکه خیلی خسته بودم خوابم نمی برد!

گفتم دارم افسرده میشم ، بهتره برم پیش دکتر اعصاب و روان.

چند روز پیش رفتم شهر خودم ، طوری که خانوادم متوجه نشن یه نوبت از یه دکتر متخصص که اسمش رو نمیگم، گرفتم.

رفتم پیش دکتره ، حالم رو واسش شرح دادم.

چند لحظه دکتره سکوت کرد. یهو با یه حالت عصبی وتند گفت شما جوون ها چــــه مرگـتـونــه!!!

با دیدن حالت چهره دکتر خنده اومد رو لب هام. واسه اینکه بهش برنخوره سرمو پایین گرفتم و به زمین چشم دوختم.

تو دلم گفتم ما رو ببین رو دیوار کی اومدیم یادگاری بنویسیم این بنده خدا که خودش وضعش از من بدتره.

بعد از آروم شدن دکتر سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم مث اینکه خیلی دلتون از جوون ها پره.

گفت: آره بیشتر کسایی که میان مطبم جوون هستن ، نمی دونم نسل شما چه بلایی دارن سر خودشون میارن.

گفتم: نسل ما نسل سوخته س آقای دکتر. حالا درمان جوون هایی مث من چیه؟

یهو سرش رو بلند کرد و بایه حالت خنده دار گفت: ازدواج!!!

دوباره خندم گرفت ولی جلو خودمو گرفتم.

گفتم فعلا از نظر ازدواج خودم رو تحریم کردم ! جز ازدواج درمان دیگه ای نیس؟

...!!!

می دونید آخر چه نسخه ای واسم پیچید؟؟؟!!!

 کتــــــــابــــــــــــ  !!!

گفت چندتا کتاب خوب از کتابخونه بگیر ، هروقت فکرهای آزار دهنده اومد سراغت کتاب مطالعه کن !!!

...!!!

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

آخه آقــای دکتــــــــر ، ســـــرور من ، قــــــــربـون اون عینک با مزه ت

این رو که خودمم میدونستم ، مشکل اینجاست که وقتی کتاب باز می کنم بدتر فکر وخیال هجوم میاره به ذهنم!!!

 واقعـــــا نمی دونم اگه این دکترها نبودن قرار بود چه بلایی سر جامعه بشریت بیاد !!!

 

بی خانمان ها

تویی که کنار شومینه روی صندلی راحتی نشستی و به غم و غصه هات فک میکنی

از خدا شکایت میکنی که چرا هرچی بلاست سر تو میاد .

چون قرارداد خوبت با شرکت خارجی فسخ شده، چون یکی از شرکت هاتو مجبوری واگذار کنی ، چون امسال مالیاتت دوبرابر شده ، فک میکنی بدبخت ترین آدم دنیایی!!!

یه نگاه به این تصاویر بنداز...

 

 

 

 

 

...!!!!

حالا بگو بدبختی چیه؟

بگو غم و غصه چیه؟

با دیدن این عکس ها بازم روت میشه از خدا شکایت کنی؟ نه واقعا روت میشه؟

قدر چیزهایی رو که داری  روبدون چون ممکنه ذره ای از داشته هات ، نهایت آرزو یه نفر دیگه باشه...

ولنتاین

بچه ها لطفا ولنتاین رو بهم تبریک نگید من ولنتاینی ندارم

لبریزم از گفتن

دیگه باید سکوتم رو دار بزنم

جملاتم رو بخون.صدای اشک هایی که تو چشم خشک شده رو میشنوی!

این غریبه لبریزه از گفتن ، لبریزه از زخم ها ، لبریز از دردها ولی از کجا شروع کنه!

از بچه بی سرپرستی بگم که گرسنه و تشنه تو خیابون های شهر آواره س ،

میره کنار در ورودی رستوران می ایسته و با نگاه کردن به غذا خوردن یه مرد چاق خودشو سیر میکنه.

از اون دختر بچه 7ساله ای بگم که واسه به دست آوردن پول داروهای مادر مریضش تو خیابون ها فال میفروشه و همه بی تفاوت از کنارش رد میشن.

از جوون سرنگ به دست توی پارک بگم یا از مادر اون جوون که واسه سیر کردن شکم بچه ش همیشه سر سفره غذا سیر بوده و حالا که خط پیری رو صورتش افتاده با دیدن جوون معتادش هر لحظه کمرش خم تر میشه.

از پدری بگم که واسه تهیه جهیزیه دخترش کلیه ش رو فروخت یا از دخترهایی بگم که بخاطر فقر عفتشونو فروختند.!

از هق هق و اشک های شبونه بگم یا از تیغ های کشیده شده روی دست !

لبریزم از گفتن، میخوام صدای این اشک ها رو به گوش همه برسونم...

خدایــــــــــــــــا این همه اشک رو کی میخواد گردن بگیره؟؟؟؟

ســـــــکوت چاره ی غم های بی گنــاهم نیست...    

سارا

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …



دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟ 


معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد: 

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم! 

دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: 

خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…

ای کاش .....

 

ای کاش .....

 

با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، تو برای من ماندنی نمیشوی 

 

خودم را به کدام راه بزنم که بی خیالی همه غم ها در دلم را بپوشاند ، 

 

اما بی خیال شدن از همه چیز ممکن است جز تو

 

 بی خیال تو نمیشوم و بی خیال خودم میشوم ، 

 

فکر میکنم کسی دیگرم و یک تنهای بی نشان میشوم 

 

ای کاش ....

 

و گاهی میرسد که زبانم بند می آید از گفتن حرفها ، و حتی یک کلام

 

و میگویم ای کاش روزی نمی آمد که بخواهم در وصف تو بگویم( ای کاش ....)

 

 

ساعتها زیر دوش به

کاشی های حمام خیره می شوی!

غذایت را سرد می خوری!

لباسهایت دیگر به تو نمی آیند!

ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی!

شبها علامت سؤالهای فکرت را

می شمری تا خوابت ببرد!

تنهایی از تو آدمی می سازد

که دیگر شبیه آدم نیس

روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاٌ نمی گذرد...

یکی بود یکی نبود...

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

ادامه نوشته

سکوت...

 

این روزها…

من خداى سکــــــوت شده ام

خفــقان گرفته ام تا آرامــش اهالى دنــیا خـط خـطى نشود…

مــــــــن منـــــــــم...

دلم گرفته...

دلم میخواد یه جوری خودمو آروم کنم.

ولی نمی دونم چه جوری!!!

دفعه اول نیست حال وهوام ابری میشه.

یادمه یه صدا بهم گفت سعی کن حال و هوات ابری نمونه، سعی کن بارونی شه،هوای بعد بارون خیلی قشنگ تره.

به اون صدا گفتم : آره . به شرط اینکه ترس خیس شدن زیر بارون نباشه...

هیچ وقت نتونستم هوای ابریمو تبدیل به هوای بارونی کنم.این خودش یه نقطه ضعفه واسم.

خوش به حال شما بچه ها که لااقل با گریه آرومین.

منم شاید بتونم خودمو اینجوری آروم کنم:

به نت وصل میشم ، صفحه وبلاگمو باز میکنم ، در حال حاضر تنها چیزی که میتونه آرومم کنه نوشتنه.

 

اگه دوس دارین پای درد دلم بشینین بیاین ادامه مطلب...

 

ادامه نوشته

جنس ارزون

تو پیاده رو قدم میزدم ،چشام به قدم هایی که برمیداشتم و کف پیاده رو بود که با صدای یه خنده بلند نگاهم به چند متر جلوتر جلب شد.

چندتا دختر با تیپ های آنچنانی و با جلف بازی هایی که در می آودن از پسرای تو خیابون به قول خودشون دلبری میکردن.

حالم بهم میخوره از همچین آدمهایی که توجه دیگرون رو میخوان گدایی کنن ، چه دختر چه پسر!!!

من به راهم و اون ها به جلف بازیهاشون ادامه دادن.

فاصلمون که کمتر شد سنگینی نگاهشون رو حس کردم وقتی سرم رو بلند کردم دیدم بهم خیره شدن و یکی شون با لبخند بهم یه چش غره رفت که فک میکنم اسمش دلبری کردن بود!!! یه نگاه سرد بهش تحویل دادم و به روبه روم چشم دوختم.

از کنارم که رد شدن همون دختر که ظاهراٌ سرگروهشون بود با بی شرمی گفت: جیگرتو بخورم که اینقدر پاستوریزه هستی!!!

ایستادم

سرم رو چرخوندم دیدم با خنده به پشت سرشون نگاه میکنن.

گفتم من پاستوریزه نیستم متاٌسفانه شما زیادی فاسد شدی!!!

خیلی ها بهم خرده گرفتن، آشنایان ، دوستام، بچه های دانشگاه .بهم میگن تو مغروری ، از خود راضی هستی و ...  ولی خودم قبول ندارم!!!

به نظر من جوابشون فقط یه جملس: «من جنس ارزون نیستم» حالا اسمش رو هرچی میخوایین بزارین.

پسری که افتخارش اینه که جلوی پای یه دختر ترمز بزنه و اون دختر بهش راه بده ، پسری که دلش خوشه که هر روز با یه رنگ دختر میره بیرون، پسری که دلش خوشه به موهای سیخ سیخیش و فک میکنه دختر با این موها بهش نه نمیگه ، دختری که به اتو زدن و شماره گرفتن افتخار میکنه ،دختری که با تیپهای آنچنانی توجه گدایی میکنه ، دختری که چپ چپ نگاه کردن یه پسر رو میره واسه دوستاش تعریف میکنه و دلش خوشه که دوستاش بهش حسودیشون بشه ، دختری که میگه از این سر خیابون تا اون سر خیابون براش صف کشیدن و کیف میکنه خبر نداره که این  شلوغی اطرافش واسه اینه که خودشو به حراج گذاشته ، بخاطر اینه که جنسش ارزونه !!!

خوشحال نباشین جنس ارزون زیاد مشتری داره!!!

دختر خانمی که که تو دانشگاه به دروغ یه پسر پاک رو به دوستات نشون میدی و میگی این دوس پسر منه!!!

اگه شما آبرو نداری اگه شما جنست ارزونه شاید جنس اون پسر گرون باشه با آبروش بازی نکن!!!

در آخر فقط یه جمله میتونم به این آدمها بگم : شما اگه خودتون رو به حراج گذاشتین به درک  لا اقل جنس دیگرون رو با جنس خودتون نکشید.

باتو نیستم تو نخوان با خودم زمزمه میکنم

من خوبم... من آرامم... من قول داده ام

فقط کمی تو را کم آورده ام

عادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می آورم برای گفتن دوستت دارم ها؟

حاتا تمام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف این همه حرف نگفته چه میشود؟

باید حرف هام را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم... من آرامم... من قول داده ام

فقط کمی بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش آمده هرچه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم باز سر از کوچه دلتنگی در می آورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم... من آرامم... من قول داده ام

فقط نمی دانم چرا هی آه میکشم

آه

و

آه

وبازم آه

خسته شدم از این همه آه

شب ها تمام آه ها در سینه منند

آنقدر سوزناک هستن که میتوانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم... من آرامم...

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این...

تو که نمیمانی برایش

آنوقت مثل من باید

آرام باشد... خوب باشد...

قول داده باشد...

بیچاره.

 

محرم...

محرم...

این ماه یه حال و هوای خاصی بهم دست میده، نمیدونم چه رازیه...

دلم میخواس یه فضایی باشه بتونم خودمو غرق کنم، هرسال وقتی این ماه از راه میرسه انگار یه مصیبت تازه بهم وارد میشه، هرسال بیشتر از سال قبل.

فکرشو بکن فک میکنی پر از غمی ولی وقتی این ماه از راه میرسه یه غم بزرگ روی تموم غم های وجودت سایه میاندازه، غمی که سایه ش هم به وسعت بزرگیش سنگینه.

این روزها زود هوا تاریک و تیره میشه، از پنجره بیرون رو نگاه میکنم ، همه جا تاریکه، دلم میخواد لباس مشکیمو بپوشم و برم تو سیاهی ها و تاریکی های این شهر قدم بزنم،طوری که قسمتی از تاریکی بشم و اون سیاهی رو کامل درک کنم.

چه سکوتی این شهر رو فراگرفته، تنها صدایی که به گوشم میرسه صدای قدم هایی هس که بر می دارم. دلیل این همه سکوت چیه؟؟؟

این شهر چقدر نا آشناست ، چقدر ظلمات اینجا رو فراگرفته. تو تاریکی یه سکو به نظر میرسه ،روی سکو مینشینم واطرافمو نگاه میکنم ، دیهنبال یه نشونی آشنا میگردم ولی پیدا نمیکنم، همه چیز واسم غریبه ، آره... من تو این شهر غریبم...

یه حس سنگینی بهم دس میده ، حس خوبی نیس. نا خود آگاه نظرم به طرف آسمون جذب میشه ، به طرف نور ماه و ستاره ها ، آسمون روشن تر به نظر میرسه ، احساس میکنم واسم آشناست.

یه خرده آروم تر میشم،خیلی وقت بود به آسمون نگاه نکرده بودم، یادم میاد قبلآ هم با نگاه به آسمون آروم میشدم.

خیلی وقته خودم رو از نگاه به آسمون محروم کرده بودم. چرا؟ نمیتونم دلیلشو پیدا کنم ، ذهنم درگیر چه چیزهایی بوده، نمیتونم به جواب برسم.

همینطور به آسمون نگاه میکنم ، یاد دوران نوجوونیم میوفتم ، وقتی محرم از راه میرسید لباس مشکی میپوشیدمو با دوستام میرفتم هیئت و عزاداری میکردیم ، آخرشب که میشد میرفتیم خونه بابابزرگم ، بابابزرگم نذر داشت که هر سال شب عاشورا حلیم بپزه و بین مردم و عزادارها پخش کنه ، بیشتر فامیل خونه بابابزرگم جمع میشدن که کمک کنن و تو ثواب این نذر شریک باشن. یادمه آخر شب، همین موقع که میشد با بچه های فامیل که همسن خودم بودن میرفتیم پشت بوم میخوابیدیم که نزدیک صبح بیدار شیم وبریم واسه کمک. بچه ها میخوابیدن ولی من خوابم نمیبرد، مث حالا به آسمون نگاه میکردم و از دیدن ماه و ستاره ها لذت میبردم.

به خودم میام ، نگاهمو از آسمون میگیرم و دوباره به شهر نگاه میکنم ، چی شد که به این شهر غریب اومدم ، چی شد که خودمو اسیر این شهر کردم؟؟؟

غرق  فکر شده بودم که گوشیم لرزید یه اس واسم اومده بود ، با بی حوصلگی گوشیم رو برداشتم و اس ام اس رو باز کرئم ، مضمونش این بود ( آخرین و جدید ترین مدل مو،رنگ ،مش ،دیزاین ناخن ، گریم ،میک آپ عروس ،تاتو و... را فقط پشت دسته های عزاداری ببینید!!!)

اس ام اس طنز بود ولی نمیدونم چرا خندم نگرفت ، باید واسه این اس ام اس گریه کرد نه خنده. یاد وضع دسته های عزاداری در سال های اخیر افتادم. درست بود ،خیلی ها به دسته های عزاداری میان ولی نه واسه عزاداری امام حسین ع .

منم بخاطر همین موضوع هرسال هیئت رو به دسته های تو خیابون ترجیح میدادم ، هیئت مکانی بود که توش تزویر ، ریا ، خودنمایی ، و تفریح جایی نداشت ، لامپ ها و چراغ ها خاموش بودو هرکس تو تاریکی محض خالصانه عزاداری میکرد و اشک میریخت.

وقتی از هیئت بیرون میومدم تو خیابون با دسته ی عزا داری مواجه میشدم. چندتا جوون رو میدیدم که با لباس های اندامی مشکی و یقه های باز و موهای اتو کشیده و چسب مو زده و رنگهای سفید وکرمی که به چند تار موی جلوی سرشون زده بودن ، صف کشیده بودن و زنجیر میزدن.

 ولی نگاهشون به یه جای دیگه دوخته شده بود، نگاهشونر دنبال کردم ، جندتا دختر اون طرفتر با لباس های تنگ و بدن نما و شالی نازک که فقط مقدار کمی از موهای مش شده شونو میپوشوند و باصورتی آرایش کرده و نگاه های شیطنت آمیز به همون پسرها ، ایستاده  بودن و کاهی یواشکی میخندیدن!!!

نگاهمو ازشون گرفتم و به وسط دسته چشم دوختم. یه جوون با لباس های اسپرت مشکی و موهای سیخ شده میکروفن دستش بود و نوحه میخوند ولی نوحش بیشتر ریتم آهنگ های اونور آبی رو داشت ،ریتمی که میخوند بیشتر خوراک رقص بود!!!

تو دلم گفتم خدایا اینا نمیدونن واسه عزاداری کی اینجا جمع شدن؟مگه اینها انسان نیستن ، مهر ومروت ندادن ، مگه دل ندارن که با شنیدن اسم امام حسین دلشون آتیش بگیره!!! حداقل همین شبها به احترام خون امام حسین ع حرمت نگه دارین بی مروت ها...

دلم آتیشه واسه مظلومیت امام حسین ، واسه خون گریه کردن امام زمان بخاطر ما شیعه ها...

به خودم اومدم دباره به خیابون های خلوت شهر چشم دوختم. حالا که فک میکنم این سکوت رو به نوحه اون جوون و خیابون های خلوت این شهر رو به خیابون های شهر خودم ترجیح میدم.فک میکنم امام حسین ع هم اینجوری راضی تره

رفاقت...

رفاقت؟

الان یه آدم قدیمی بیاد پای صحبت ما میگه رفیق هم رفیق های قدیم. حرفش درست هم هس.

خوش به حال آدم های قدیمی که رنگ دنیاشون ثابت بود، سیاه سفید.

ولی دنیای ما شده رنگارنگ، هردم به یه رنگ!

کجا رفتن رفیق هامون؟ رفیق هایی که میگفتن تا پای جون باهاتیم، میگفتن حتی اگه آسمون به زمین بیاد ما پشت همیم!

کجایین؟؟؟

آخه هنوز که آسمون به زمین نیومده!

 

رفیقی که
ادامه نوشته

عشق دوران جوانی

یکی از اولویت هایی که جوون به طرفش کشیده میشه عشقه، ولی به طرف چه عشقی ...

خیلی سعی کردم این واژه رو به معنای واقعیش حس کنم ولی بخاطر حفظ حرمت عشق و تقدصش هیچ وقت به خودم جرات ندادم یه مفهوم محدود و مشخص واسش تصور کنم.

عشقی که تو این زمونه مد شده بیشتر فقط برچسب عشق رو یدک میکشه ولی عشق نیس، دروغه، فریبه،هوسه. عشق واقعی وپاک که دوطرفه باشه انگشت شماره.

ولی از کجا میشه فهمید این عشق همون عشقه ناب فرهاد وشیرینه؟!!

خوش به حاله اون دسته آدمایی که

ادامه نوشته